معنی امیر خوش خبر

حل جدول

امیر خوش خبر

سرپرست تیم ملی والیبال ایران


خبر خوش

تباشیر

مژده

فرهنگ عمید

خوش خبر

ویژگی آن‌که خبر خوش می‌آورد، مژده‌دهنده،


خبر

مطلبی دربارۀ یک رویداد جدید،
(اسم مصدر) آگاهی،
حدیث،
[مجاز] حادثه، رویداد،
(ادبی) = گزاره
* خبر دادن: (مصدر متعدی) اطلاع دادن،
* خبر داشتن: (مصدر لازم) اطلاع داشتن، مطلع بودن،
* خبر شدن: (مصدر لازم)
باخبر شدن، آگاهی یافتن،
خبر رسیدن: خبر شد به ترکان که آمد سپاه / جهان‌جوی کیخسرو کینه‌خواه (فردوسی۲: ۳/۱۳۳۰)،
* خبر کردن: (مصدر متعدی)
آگاه کردن،
[عامیانه] دعوت کردن،
[قدیمی] خبر دادن، اطلاع دادن: چو گل بر مرز کوهستان گذر کرد / نسیمش مرزبانان را خبر کرد (نظامی۲: ۱۵۵)، قناعت توانگر کند مرد را / خبر کن حریص جهانگرد را (سعدی۱: ۱۴۵)،

لغت نامه دهخدا

خوش خبر

خوش خبر. [خوَش ْ / خُش ْ خ َ ب َ] (ص مرکب) نویددهنده. مژده دهنده. (ناظم الاطباء). مژده ور. (یادداشت مؤلف):
نکته ٔ روح فزا از دهن دوست بگو
نامه ٔ خوش خبر از عالم اسرار بیار.
حافظ.
آن خوش خبر کجاست که این فتح مژده داد
تا جان فشانمش چو زر و سیم در قدم.
حافظ.
مژده ای دل که دگر باد صبا بازآمد
هدهد خوش خبر از طرف سبا بازآمد.
حافظ.
- خوش خبر باش، به قاصد نورسیده و تفألاً به کلاغ و جغد گویند چون بانگ کند. چون کلاغ یا جغدی بر بالای خانه ای نشیند و آواز دهد زنان برای رفع نحوست آن گویند: خوش خبر باش.
- خوش خبر دادن، نوید نیکی دادن. مژده ای دادن. (یادداشت مؤلف).


خبر خوش

خبر خوش. [خ َ ب َ رِ خوَش ْ / خُش ْ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) خبری که موافق کسی است. خبری که حکایت از امری کند که آن امر موافق و مناسب کسی باشد. بشارت. || پیغام خوش. پیغام مناسب. || مژده.


خبر

خبر. [خ َ] (اِخ) دهی است بیمن در عربستان. (از منتهی الارب).

خبر. [خ َ] (ع مص) شیار کردن زمین برای زراعت. (از منتهی الارب) (از معجم الوسیط). || امتحان کردن. آزمودن. (از معجم الوسیط). آگاهی به چیزی یافتن. (معجم الوسیط) (منتهی الارب). || خبر کسی را راست یافتن. || طعام را چرب کردن. (از معجم الوسیط).


امیر

امیر. [اَ] (ع اِ) میر. پادشاه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). فرمانروا. (مهذب الاسماء). کسی که فرمانروا بر قومی باشد. (ازناظم الاطباء) (از فرهنگ فارسی معین). راعی. (منتهی الارب). سلطان. خلیفه. این کلمه با الف و لام تعریف یابدون آن در روی سکه های عربی و اسلامی دیده می شود. اصلاً برای خلفا وضع شده است بخصوص وقتی که بالفاظ «المؤمنین » یا «المسلمین » اضافه شود. سپس برؤسای سپاه وحکام و ارباب سیاست اطلاق شده و الفاظی از قبیل «الاجل » و «الجلیل » و «السید» و المظفر» و «المؤید» بدان الحاق شده است. (از نقودالعربیه ص 134):
اندی که امیر ما بازآمد پیروز
مرگ ازپس دیدنْش روا باشد و شاید.
رودکی.
بسا که مست در این خانه بوده ام شادان
چنانکه جاه من افزون بد از امیرو بیوک.
رودکی.
آن کس که بر امیر در مرگ باز کرد
بر خویشتن دگر نتواند فراز کرد.
ابوشکور.
به ابر رحمت ماند همیشه کف ّ امیر
چگونه ابر، کجا توتکیش باران است.
عماره.
گو ای گزیده ٔ ملک هفت آسمان
ای خسرو بزرگ و امیر بزرگوار.
منوچهری.
چون بمیان سرای برسید حاجیان دیگر پذیره آمدند و او را پیش امیر بردند. (از تاریخ بیهقی چ ادیب ص 151). امیرفرمود تا کمر شکاری آوردند. (تاریخ بیهقی ص 139). یک روز چنان اتفاق افتاد که امیر مثال داده بود... (تاریخ بیهقی ص 141). امیر خداوند پادشاهست هرچه فرمودنیست بفرماید. (تاریخ بیهقی ص 178).
گر خطیر آن بُوَدی کش دل و بازوی قویست
شیر بایستی بر خلق جهان جمله امیر.
ناصرخسرو (دیوان چ مینوی - محقق ص 218).
خلل از ملک چون شود زایل
جز برای وزیر و تیغامیر؟
ناصرخسرو (ایضاً ص 198).
دستم رسید بر مه ازیرا که هیچ وقت
بی من قدح بدست نگیرد همی امیر.
ناصرخسرو (ایضاً ص 102).
ای پسر پیش جهل اسیری تو
تا نگردد سخن بپیشت امیر.
ناصرخسرو (ایضاً ص 198).
اگرچه بر دل مردم خرد امیر شده ست
ضمیر روشن تو بر خرد شده ست امیر.
امیر معزی (دیوان چ اقبال ص 397).
میرمیرت بر زبان بینند پس در وقت ورد
یا مخوان فوّضت امری یا مگو کس را امیر.
سنایی (دیوان چ امیرکبیر ص 164).
چون تمام برخواند [فرخی] امیر[ابوالمظفر چغانی] شعرشناس بود... از این قصیده بسیار شگفتیها نمود. (چهارمقاله چ معین چ هفتم ص 63). گفت امیر [ابوالمظفر چغانی] بداغگاه است و من میروم پیش او. (چهارمقاله ص 59). قصیده ای گوی لایق وقت...تا ترا پیش امیر برم. (چهارمقاله ص 60).
اسیران خاکند امیران اول
که چون خاک عبرت فزایی نیابی.
خاقانی.
هر فریقی مر امیری را تبع
بند گشته میر خود را از طمع.
مولوی.
نهاد بد نپسندد خدای نیکوکار
امیر خفته و مردم ز ظلم او بیدار.
سعدی.
نکونام را کس نگیرد اسیر
بترس ازخدا و مترس از امیر.
(بوستان).
بدست آهن تفته کردن خمیر
به از دست برسینه پیش امیر.
(گلستان).
عراق ایران است این امیر ایران است
گشاده گردد ایران امیر ایران را.
؟ (از حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نخجوانی).
|| درجه ای پایین تر از پادشاه [یا خلیفه]. (از فرهنگ فارسی معین). چنانکه از تاریخ سیستان مستفاد میشود امیر بالاترین درجه ٔ نظام و درجه ٔ پایین تر از فرمانروای کل (پادشاه) بوده است: یعقوب مهتران ایشان [خوارج] را خلعت داد و نیکویی گفت که از شما هرکه سرهنگ است امیر کنم و هرکه یک سوار است سرهنگ کنم و هرچه پیاده است شما را سوار کنم. (از تاریخ سیستان ص 205). گفتم [احمدبن ابی دوآد] یا امیر [افشین] خدا مرا فدای تو کناد من ازبهر قاسم عیسی را آمده ام. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 172). || فرمانده سپاه. سردار. سپهسالار. (از فرهنگ فارسی معین):
چو من پادشاه تن خویش گشتم
اگرچند لشکر ندارم امیرم.
ناصرخسرو.
پای دارد با مصافی از مصافش یک غلام
دست دارد با سپاهی از سپاهش یک امیر.
امیر معزی (دیوان چ اقبال ص 362).
که باشد بی امیر آشفته لشکر. (تاریخ سلاجقه ٔ کرمان). || کسی که از طرف پادشاه حکومت ولایتی یا شهری را دارد. حاکم. عامل. (از یادداشتهای مؤلف). سرور. رئیس. بزرگ قوم یا طایفه وازین معنی القابی همچون امیر الشعراء، امیر مؤمنان یا امیرالمؤمنین و امیرالحاج و جز اینها آمده است.رجوع مواد شود. || عظیم. (منتهی الارب). || کنکاش کننده. || همسایه. || عصا کش کور. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). || پیشکار خلیفه. (فارسنامه ٔ ابن البلخی): در آن روزگار امرا پیشکاران خلیفه را خواندندی هیچکس را امیر نگفتند مگر ایشان را. (فارسنامه ٔابن البلخی ص 171). || شاهزاده. شاهپور. (از یادداشت مؤلف). || نژاده. (زمخشری). || در اصطلاح قوم بنی اسرائیل، رئیس قوم و یاشیخ و پیشوا بود. (از قاموس کتاب مقدس). ج، امراء. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء).
- امیرآباد، جایی که امیر آباد کرده باشد. اسامی عده ای از دهکده ها و قصبات ایران و ممالک فارسی زبان. رجوع به امیرآباد شود.
- امیر سخنان، امیر سخن. شاعر و ادیب:
ای امیر سخنان کز پی نفع حکما
مر ترا قوت تأیید الاهیست وزیر.
سنایی (دیوان چ امیرکبیر ص 161).
ترکیب ها:
- امیرآب.امیر آب حیوان. امیرآخر. امیرآخور. امیرآخر (آخور) باشی. امیرالبحر. امیرالجیش. امیرالجیوش. امیرالحاج. امیرالحج. امیرالسواحل. امیرالمراءه. امیرالمؤمنین. امیر امراء. امیر امیران. امیرانه. امیربار. امیربازار. امیر بحر. امیر توپخانه. امیرتومان. امیر حاج. امیر حج. امیرداد. امیردادی. امیرزاده. امیر سواحل. امیرشکار. امیرشکارباشی.امیر طلایه. امیرکبیر. امیر کردن. امیر لشکر. امیر مجلس. امیر مؤمنان. امیر مؤمنین. امیر نحل. امیروار. امیری.


خوش خوش

خوش خوش. [خوَش ْ / خُش ْ خوَش ْ / خُش ْ] (ق مرکب) آهسته آهسته. رفته رفته. کم کم. نرم نرم. (یادداشت مؤلف). خوش خوشک:
گر کونت از نخست چنان بادریسه بود
آن بادریسه خوش خوش چون دوک رشته شد.
لبیبی.
من ایشان را خوش خوش می آورم تا از شما بگذرم و بگذرند و چون بگذشتم برگردم و پای افشارم. (تاریخ بیهقی). آبی بود در پس پشت ایشان تنی چند از سالاران کارنادیده گفتند خوش خوش لشکر بر باید گردانید به کرّوفر تا به آب رسند. (تاریخ بیهقی). سارغ بازگشت و خواجه ٔ بزرگ خوش خوش به بلخ آمد. (تاریخ بیهقی). امیر علامت را فرمود تا پیشتر می بردند و خوش خوش بر اثر آن میراند. (تاریخ بیهقی).
خاک سیه بطاعت خرمابن
بنگر چگونه خوش خوش خرما شد.
ناصرخسرو.
خوش خوش فرود خواهد خوردنت روزگار
موش زمانه را توئی ای بی خرد پنیر.
ناصرخسرو.
بر پایه ٔ علمی برآی خوش خوش
برخیره مکن برتری تمنا.
ناصرخسرو.
تا هرچه بداد مر ترا خوش خوش
از تو بدروغ ومکر بستاند.
ناصرخسرو.
از عمر بدست طاعت یزدان
خوش خوش ببرد بدانچه بتواند.
ناصرخسرو.
با همه خلق از در خوش صحبتی
خوش خوش و سازنده چون با خایه ای.
سوزنی.
صدر بزرگان نظام دین به تفضّل
گوش کند قطعه ٔ رهی را خوش خوش.
سوزنی.
خوش خوش ز نهان گشت عیان راز دل آب
با خاک همی عرضه دهد راز نهان را.
انوری.
خوش خوش از عشق تو جانی میکنم
وز گهر در دیده کانی میکنم.
خاقانی.
خوش خوش خرامان میروی ای شاه خوبان تا کجا
شمعی و پنهان میروی پروانه جویان تا کجا.
خاقانی.
بدین تسکین ز خسرو سوز می برد
بدین افسانه خوش خوش روز می برد.
نظامی.
نفس یک یک بشادی می شمارد
جهان خوش خوش ببازی می گذارد.
نظامی.
خوش خوش در دل سلطان این سخنها اثر کرد. (جهانگشای جوینی).
عاشقی می گفت و خوش خوش می گریست
جان بیاساید که جانان قاتلی است.
سعدی.
بیدار شو ای خواجه که خوش خوش بکشد
حمال زمانه رخت از خانه ٔ عمر.
حافظ.

فرهنگ فارسی هوشیار

خبر خوش

خبری که موافق کسی است

واژه پیشنهادی

گویش مازندرانی

خبر

خبر

معادل ابجد

امیر خوش خبر

1959

عبارت های مشابه

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری